جملات عاشقانه برای عشقتان
تو که آمدی تنهایی به عزا نشست، غم سفر کرد و قلبم به استقبال عشق رفت.
وقتی تو آمدی ساحل دریای دلم پر از مروارید و صدف شد، و دیگر در کنار ساحل تنها نبودم تو نیز در کنار من بودی.
بگو ای عشق که مرا دوست میداری.
بگو ای عشق، بگو که عاشق منی و در این دنیای بزرگ تنها مرا داری.
بگو تا احساس کنم بیش از عشق بر من عاشقی عزیزم.
عاشقم ، یک عاشق چشم به راه ، عاشقی که مدتهاست در غم انتظار نشسته است ، در آتش فاصله ها سوخته است ،در گلدان طاغچه تنهایی ها شکسته است و همانی که تمام درهای دلتنگی ها بر روی او بسته است.
بگو که تا پایان راه عاشقی با من می مانی تا دلم آرام شود و به خواب عاشقانه روم.
به خوابی روم که تنها در آن خواب تو را ببینم و احساست کنم.
به خوابی روم که به جز تو کسی را احساس نکنم و رنگی از این دنیای بی محبت را نبینم.
تو مانند پرنده ای در دلم نشستی و با پروازت در آسمان دلم، به من غرور پرواز به دشت عشق بخشیدی.
آن لحظه که دلتنگ یارم می شوم خود به خود هوس باران را میکنم.
آن لحظه که اشک از چشمانم سرازیر می شود هوس یک کوچه تنها را میکنم.
آرامش را از من گرفته ای ، از آن لحظه که فهمیدی زندگی منی ، زندگی را نیز از من گرفته ای
دلم بدجور برای تو ، برای حرفهایت ، درد دلهایت ،صدای گریه هایت تنگ شده است.
عزیزم برگرد تا دوباره جان بگیرم و منی که اینک خسته از زندگی ام نفس بگیرم.
زندگی من ، سرد و بی روح بود ، دستانم مثل یخ ،مثل یخ شده بود، به خاطر تو بود که شب نشین شدم ، هر شب خیره به آسمان پر ستاره شدم!
تو که با یک بهانه ی ساده مرا رها کردی ، پس با بهانه ای دیگر یکی ساده تر از مرا اسیر خودت کن،
با یکی ساده تر از من بازی کن
اینک قلبم تند تند میتپد ، دلم برایت تنگ شده ، اشک از چشمانم میریزد ، کاش
بودی میدیدی حقیقت است ، با تو بودن غنیمت است ، بگذار بگیرم دستهای گرمت
را ، به خدا خیلی دوستت دارم ، تمام حرفهایم از روی صداقت است
دلتنگم برای تو ، زندگی ام فدای تو ، این قلبم هدیه ای ناقابل ، تقدیم به تو.
نفس کشیدنم مدیون توام ، من گرفتار توام ، به خدا تا آخرین نفس وفادار توام.
خواستم برای یک لحظه تو را در رویاها ببینم تا آتش دلتنگی هایم کمی کمتر
شود ، تا دلم باز هم به عشق دیدنت آرامتر شود ، پرنده از شوق این باران با
دیدن دیوانه ای مثل من ، عاشقتر شود!
تو خواستی مرا به خودت وابسته کنی
تو خواستی قلبم را اسیر قلب پاکت کنی
دیگر محال است بتوانی مرا از خودت سیر کنی!
آن سوی سرزمین ها ، نمیدانم کجاست ، دور نیست ، لحظه آمدنت نزدیک است
ذهن من به لحظه آغوش کشیدنت درگیر است ، تنهایی دیگر به سراغ من نیا که خیلی دیر است
هستم تا هستی ، هستم تا در کنارم هستی ، هستم تا لحظه ای که در قلبت باشم ، محال است بی تو حتی یک لحظه نیز زنده باشم !
خسته است دلم در این لحظه ،گرفته است دلم ،همین دل در هم شکسته
بی احساس تر از همیشه ام،غم آمده و به دلم نشسته
بگو دوستم داری تا بشکنم باز هم این سکوت عاشقانه را ، تا غوغا شود درون
قلبم عاشقم ، تا آرام شوم باز هم با شنیدن این کلام عاشقانه ات ….
مرا باش که خیال میکردم مثل من با احساسی ، عشق را میفهمی و همیشه عاشقم میمانی
تو معنی عشق را نمیدانی ، تو حتی کاری کردی که من نیز دیگر معنی عشق ندانم،
عشق را با نگاهی سرد ببینم
تو همان بارانی، زیرا مثل باران پاک و زلالی ، مثل لحظه آمدنش پر از شور و التهابی
مرا آزاد کن از آن قلب پر از گناهت ،
برو در آغوش کسی بخواب که نشسته است چشم به راهت.
چرا به بیراهه میروم ، دلم گرفته ،
به دنبال آشیانه میروم ، آشیانه من کجاست ،
دل من خسته و تنهاست ، کسی میشوند فریاد مرا ،
نه عزیزم اینجا سرزمین غمهاست.
عطر و بوی تو پیچیده فضای غمگین قلبم را ، چیزی نگو دیگر نمیخواهم بشنوم بهانه های رفتنت را …
